یه مدت بود که داستانهای عاشقانه ی زیادی میخوندم ( حدودا روزی 10 تا )،
که یه بخش از یه داستان خیلی برام جالب بود.....
صبر کردم تا این موقع اون تیکه از داستانو تو وبلاگم بزارم.....
چون اون زمان همه ی مطالبم احساسی و عاشقانه بود و این موضوع خوب جلوه نمیکرد.....
تو اون داستان تو که خیلی جالب و احساسی بود تو یه بخشش نوشته شده بود.....
پسره به دختره گفته بود : .....
میدونی که ما همیدیگرو دوست داشتیم و دوست داشتیم با هم ازدواج کنیم ،
اما تفاوت در فرهنگ و سن و میدونیم خانواده هامون با این شرایط مخالف ازدواج ما هستند ،
نمیتونیم با هم ازدواج کنیم .....
حرف من درسته!!!؟؟؟؟؟؟
دختره گفته بود : آره درسته...
آخر داستان هم هرکدومشون با یکی دیگه ازدواج کردن و هیچوقت بهم نرسیدن-
نظرات شما عزیزان:
نه من چرا باید ناراحت باشم وقت نمی شه
امتحانامون دارن شروع میشن بعد 4 شنبه هم امتحان تیز هوشان دارم
.gif)
سلام موفق باشي - ممنون
شايد
http://bpadegan.blogfa.com
چشم

.gif)
.gif)
.gif)
ممنون
www.bpadegan.blogfa.com
چشم

ببخشيدا....
ياحق
باشه
.gif)
نميدونم....

همه كه نبايد نصيحت كنن.........ههههه
هههههههه
خیلی باحالی.....
مممون

.gif)
.gif)
.gif)
جواب : ها1!!!!!!؟؟؟؟؟؟
.gif)
جواب : بله....چون بخاطر فرهنگ و .......تونسته بودن از عشقشون بگذرند.....
.gif)
جواب : کلا داستان جالبی بود....چون برای شما کل داستانو نذاشتم شما به این شکل نظر میدید..... اینکه عاشق هم بودن و همدیگرو خیلی دوسداشتن و هر کاری برای هم میکردن.....و همیشه میگفتن دوسداریم با هم ازدواج کنیم ، اما میدونستن خانوادهاشون ( با فرهنگ و سن ) مخالفن برای همین خاسته بودن عشق همو فراموش کنن...برای من جالب بود که چطور تونسته بودن از عشق هم بزنن!!؟؟؟؟ و چقد منطقی کنار بیان با این قضیه...!!!؟؟؟ دختر همیشه میگفت که من تورو برای ازدواج دوسدارم ، اما میدونم نمیشه...... بیشتر دختر با این مشکل داشت و پسر میگفت که میشه برطرفش کرد.....کاری کردین که من خلاصه داستانو براتون توضیح بدم...گمونم حالا متوجه شده باشین
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
جواب : ممنون
.gif)
جواب :سلام جواب کامل رو برای helma خانم نوشتم...
برچسبها: